و حالا یکسال بعد امید برای برگشت و تقلا برای ادامه دادن و مبارز ماندن!
چهل روز گذشته بود از ۱۵ آگست، خواب معنایی نداشت، تمامش تپیدن بود و ناباوری از آنچه می دیدم!
بعد از ۱۵ آگست تمام تلاشم این بود تا بتوانم همکاران و دوستان و انسان های بیشتری را نجات بدهم تا آن حد که خانواده ام را و خواست شان را نادیده گرفتم و گفتم اولویت من دیگران هستند چون شانس ما برای خروج بیشتر از دیگران بود.
ما ویزای آمریکا، شیلی،هندوستان، دعوت نامه هالند، کانادا،بریتانیا، ایتالیا، جرمنی و استرالیا را داشتیم و می دانستم، نجات پیدا خواهیم کرد اما دیگران چه؟!
آنها که سالها کنار من کار کرده بودند، آنهایی که همکار من نبودند اما تلاش شان را دیده بودم ولی شناخت و واسطه نداشتند، آنها باید حمایت می شدند.
به تعداد زیادی دوستان خودم پیام می دادم، متعجب می شدند اما قدردانی می کردند از اینکه به یادشان بودم و این خودش یک قوت قلب بود برایم.
چهل روز ماندم و شب و روز تلاش کردم تا همکاران و دوستان و مردم بیشتری را نجات بدهم از طریق دونرها، نهادهای حقوق بشری بین المللی، دوستان شخصی و هر راهی که آن زمان ممکن بود، تحت فشار شدید روحی و روانی بودم، تلفن را که روشن می کردم یا تهدید به مرگ بود یا خواهش برای فرار، اما خواستم بمانم و مقاومت کنم تا افراد بیشتری را نجات بدهم اما دنیا به وفق مراد من پیش نمی رفت!
بعد از انفجار در میدان هوایی کابل و ختم برنامه تخلیه، تعداد زیادی شانس بیرون شدن را به خاطر نداشتن پاسپورت از دست دادند و متاسفانه شرایط تخلیه توسط موسسات و کشورهای همکار ما سخت شد و تغییر کرد ولی حتی با شنیدن پاسخ منفی، همچنان تقلا می کردم.
شام ۲۳ سپتمبر ۲۰۲۱، طالبان با هماهنگی یک خودی خائن به دفتر شوهرم هجوم بردند، گارد را دستگیر کردند و تمام اسناد کاری را با خود بردند، لت و کوبش کردند و از او آدرس ما را می خواستند، معلومات کافی در مورد ما و فرزندان و خانواده و همکاران همراه خود داشتند، حتی می دانستند ما در خانه خود نیستیم، ساحه بود و باش را می دانستند اما آدرس دقیق را نه!
شب تلخ و شومی بود، ناچار شدیم موتر شخصی مان را به عنوان ضمانت به حوزه سوم برای نجات گارد بفرستیم و مامایم به طالبان گفته بود ما افغانستان را ترک کردیم.
وقتی از حوزه برگشت، بسیار پریشان بود و گفت ماندن جایز نیست!
من و محمد (همسرم) باید انتخاب می کردیم، بیست سال جنگیده بودیم ولی حالا در جبهه روبرویمان فرزندانمان بودند که نگاه شان پر از درد و ترس و نا امیدی بود، نه برای خودشان، به خاطر ما!
تا آنروز جرات نکرده بودند یا به احترام ما نخواسته بودند حرفی بزنند که چرا ما مثل دیگران نمی رویم ولی از آن شب به بعد، ناتوانی و ناچاری و نا امیدی را در چشمانشان می دیدیم، حتی مادرم که مخالف بود، شبهایش را با دعا و نماز شب صبح می کرد تا ما آسیب نبینیم!
همه نگران بودند، همکارانی که رفته بودند، آنها که مانده بودند، خانواده و دوستانمان در بیرون از افغانستان، هیچ کس نمی توانست دلیل من برای ماندن را بفهمد و بپذیرد، همانگونه که بعد از یکسال، بسیاری نمی توانند تلاش و تکاپوی مرا بفهمند و حرفشان این است که بهتر است حالا برای خودت زندگی کنی، اما زندگی برای خود در قاموس من همین است، حمایت از دیگران!
آن روزها، همه همکاران و دوستان و خانواده زنگ می زدند که اول شما خود را بکشید، بعد شاید کاری برای ما بتوانید.
ویزای پاکستان را داشتیم، کشور هالند برایمان گیت پاس پاکستان را فرستاده بود، در لیست نجات فرانت لاین دفندر بودیم، فرصت رفتن به آلبانیا و مقدونیه را داشتیم ولی بعد از حمله به دفترهایمان، انتظار جایز نبود، موضوع را با وزارت خارجه هالند، صندوق ملی مردم سالاری و بلقیس جان احمدی و استاد عزیز رفیعی شریک کردم، همکاران فرانت لاین دفندر به سرعت ما را در لیست پرواز چارتر پاکستان گنجاندند، اگر به جای شنبه، پنج شنبه یا یک شنبه را انتخاب کرده بودیم، حالا در آمریکا یا کانادا بودیم، اما وقتی نگرانی را در چشمان نزدیکانم مخصوصا پسرانم دیدم، گفتیم، هر طور شده، زمینی یا هوایی، شنبه کابل را ترک می کنیم .
دوستان دیگری از آمریکا به شمول لیلما جان، فرصت کار تحقیقی در دانشگاه آمریکا و پرواز از مزار را فراهم ساختند، همه تلاش می کردند تا به ما کمک کنند اما اراده شخصی ما تا آن لحظه، برآمدن نبود اما در نهایت، ما واقعا مجبور شدیم تا بی وطنی را انتخاب کنیم.
اگر می ماندیم، همکاران و خانواده مان، بیشتر در تهدید و خطر بودند، پس جام شوکران را سر کشیدیم و کابل را در تاریخ ۲۵ سپتمبر ۲۰۲۱ به مقصد پاکستان ترک کردیم.
ساعت سه نیم شب تکت هایمان رسید و شش صبح رفتیم میدان، باید پیش از آمدن کارکنان خود را به میدان می رساندیم، در راه هیچ طالبی وجود نداشت، هیچ کس چک نکرد، حس می کردم و بعدها دانستم که این عبور کردن های بی خطر، با پول گزاف به طالبان انجام می شد.
کاکا احمد شاه، پیرمرد مهربان که سالها به عنوان راننده همراهم بود، وقت خداحافظی، گریه کرد، اشکهایش دلم را به آتش کشید، تلخی رفتن ما در نگاهش موج می زد.
بعد از چند ساعت انتظار پر از بیم و تلخ، طیاره به مقصد اسلام آباد پرواز کرد.
در پاکستان، بین همه انتخاب هایی که داشتیم، دعوت کشور هالند را ترجیح دادیم و همان را تعقیب کردیم و ساکن هالند شدیم.
ترک کردن خانواده، همکاران و دوستان و وطن حتی اگر خودت بخواهی، کار آسانی نیست ولی ما در اوج ناچاری برای حفظ حیات دیگران و احترام به خواست فرزندان و خانواده و همکاران و دوستان خود، افغانستان را ترک کردیم.
از روزیکه طالب وارد کابل شد تا همین امروز که اینجایم، بی وقفه برای نجات هر کسی که می دانستم مستحق است تلاش کردم و می کنم، حداقل ده خانواده از همکارانمان امروز در آمریکا و کانادا و اروپا زندگی میکنند، تعداد زیادی شامل کیس پی ۲ آمریکا هستند، عده ای با همکاری ما در ایران و پاکستان منتظر فرصتی برای خروج هستند، عده ای هم در وطن گیر ماندند اما حمایت های مالی و معنوی ما ادامه دارد.
ولی حقیقت این است که ما توان نجات همگی را نداشتیم و نداریم، اما طی یکسال گذشته، تعداد ایمیل ها و پیام هایی که برای درخواست کمک برای افراد آسیب پذیر فرستاده ام، چه درخواست انتقال و ویزا و چه درخواست حمایت و کمک مالی، بیشتر از ۲۰ سال زندگی پر تکاپویم در افغانستان بوده است.
من از آنچه انجام داده ام ، هم راضی ام و هم ناراضی، بسیاری از کارها مطابق برنامه و تصور من پیش نرفت و پیش بینی آینده هم ناممکن بود و است، خیلی ها وعده خلافی کردند و باعث شدند تا برنامه نجات ما ناکام بماند، در حالیکه صدها و هزاران نفر دیگر به جای آنانیکه مستحق بودند، شامل لیست های تخلیه شدند و تقلا و تلاش و شکایت و گریه و خواهش من نتیجه ای نداشت، ولی با آن هم، من همچنان تلاش میکنم تا بی هیاهو به آنانیکه می توانم نویدی از امید را بدهم، چه آنها که ماندن را انتخاب کرده اند و چه آنها که به فکر رفتن هستند!
حکایت من، شاید حکایت صدها و هزاران انسانی باشد که وطن شان را ترک کرده اند ولی همچنان برای مفید بودن و کمک به دیگران تلاش میکنند حتی اگر در مهاجرت، خودشان را گم یا فراموش کرده اند.
یکسال گذشته است! اینجایی که هستم، اصلا شبیه جایگاه یکسال پیشم نیست، خودی را که اینجا می بینم، نمی شناسم، زنی که ساعتها درگیر پخت و پز و پاک کاری و دغدغه زندگی اروپایی است ولی زنی را که درون این زن تنها و خسته نفس می کشد را خوب می شناسم، زنی که هنوز می جنگد، فکر میکند، طرح می ریزد، هر روز به دنبال راهی برای کمک برای گیر مانده های داخل افغانستان و بی سرنوشتان خارج از آن است، زنی که زندانی است در قفسی پر از آرامش اما به دنبال فرار از آن است تا به آنها که در جنگل گیر مانده اند کمک کند!
بله، یکسال گذشت، از تقلا برای نرفتن و ماندن و امید امروز برای برگشتن و دوباره ساختن!
من تمام عمر، خانواده ام و دیگران را تسلیم خواسته های خودم کردم ولی برای اولین بار در جایگاه زهرا سپهر مبارز نه!، زهرا سپهر مادر، باید انتخاب می کردم و من رفتن اجباری را به خاطر سالها صبوری فرزندان و خانواده ام انتخاب کردم.
نمی گویم خوشحالم، نمی گویم آرامم اما راضی هستم چون سالها آنها خوشحالی و آرامی مرا خواستند و راضی نبودند و حالا نوبت دیگران بود تا من تسلیم خواست شان شوم.
قضاوت های منفی مردم و بی مهری و فراموش کاری آنها که کمک شان کردم، رنجم می دهد و قلبم را به درد می آورد و نمی توانم فراموش کنم چه به سر اعتماد و باورهایم آوردند ولی هنوز هم تشویق ها و دعاها و قدردانی های مردمم، حمایتم می کند و همین که وجدانم آرام است برای خودم کافیست تا چشم هایم را بر زشتی های دیگران ببندم، اما آنچه هنوز نتوانستم بسازمش، خودم و برنامه هایم برای آینده و تطابق با شرایط جدید است چون من هنوز در گذشته، در شرایط سخت عزیزانم در حال حاضر، گیر مانده ام و هنوز در تقلای کمک و نجات به دیگران هستم و این ناتوانی رنجم می دهد.
ذهنم پر است از طرح های جدید، اما اطرافم پر است از موانع که باید بشکند تا بتوانم نور را در تاریکی خود ساخته پیدا کنم.
امشب من و چشم هایم و قلبم همچنان در تب می سوزیم، یکسال پیش در درد ترک دیار و یکسال بعد در حسرت برگشت به دیار!
نمی دانم سال بعد چه می شود، من کدام زهرا سپهر خواهم بود، سپهری که می جنگد و می رزمد و ادامه می دهد یا زهرایی که کنار اجاق گاز آشپزخانه، آرزوها و باورهایش را به آتش می کشد و هنگام ظرف شستن، روی زخم هایش، آب سرد می پاشد تا خودش و گذشته اش همه را بفرستد به جریان آبی که نمی داند به کجا می ریزد!
حکایت من و همچون من ها، روایت هجر است، زیباست اما تلخ و هضم نشدنی.
در یکسال گذشته، تنها چیزی که تغییر نکرد، دردی است که چشم هایم با خود حمل میکنند و با هیچ شستنی هم کم نمی شود.
اما بار بار می گویم:
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید!
یکسال گذشت از تقلا برای نرفتن و اجبار برای تبعید!
60