غروب شنبه، چهاردهم آگست سال 2021 دلگیر بود. قرار بود فرادیش اتفاقات وحشتناکی بیافتد. مردم اما بی خبر، آرام بودند و شب را خوابیدند. فردایش هم، همه از اول صبح به طرف کارهای خود میرفتند که ناگهان خبرهای بد تمام شهر را گرفت.
کابل، مثل گذشته نبود. وحشت از همه جایش میبارید. هر کسی به هر طرف میدوید. خانه، امنترین جای ممکن بود و مردم سعی داشتند که زودتر خود را به خانه برسانند. اما همین به خانه رسیدن کار بسیار سختی شده بود.
یادداشتی به مناسبت سالروز سقوط افغانستان به دست طالبان
مرتضی برلاس
غروب شنبه، چهاردهم آگست سال 2021 دلگیر بود. قرار بود فرادیش اتفاقات وحشتناکی بیافتد. مردم اما بی خبر، آرام بودند و شب را خوابیدند. فردایش هم، همه از اول صبح به طرف کارهای خود میرفتند که ناگهان خبرهای بد تمام شهر را گرفت.
کابل، مثل گذشته نبود. وحشت از همه جایش میبارید. هر کسی به هر طرف میدوید. خانه، امنترین جای ممکن بود و مردم سعی داشتند که زودتر خود را به خانه برسانند. اما همین به خانه رسیدن کار بسیار سختی شده بود.
شهر به هم ریخته بود. هیچ چیزی در جای خود نبود. مردم پیاده و هراسان میدویدند. دکانها بسته شده بود و شایعات، حضور طالبان را هر لحظه نزدیکتر گزارش میدادند.
اول این شایعه شد که در آخر برچی جنگ است و طالبان دروازۀاسپینکَلَی را گرفتهاند و پیشروی دارند. اما همۀ اینها شایعه بود. آنها آمده بودند، اما خبری از جنگ نبود. فقط وحشت بود و فرار.
آنروز من هم مثل بقیه به طرف کارهای روزمره رفتنی شدم. فرشته (خانمم) را به بانک رساندم. چون آن روزها وضعیت بانکها به شدت به هم ریخته بود و پول گرفتن از بانک کار سختی شده بود. فرشته، پیش بانک اسلامی در جادۀ دارالامان پیاده شد و من و کیا (پسرم) به مقصد کودکستان رفتیم.
در راه احساس آشفتگی مردم را میدیدم. کم کم این حس به من نیز منتقل شد. کیا را که به کودکستان رساندم، به دفتر نرفتم. به فرشته زنگ زدم که دلم قرار ندارد. امروز به دفتر نمیروم و میآیم پیش بانک، منتظر تو میمانم. کارهای بانک کمی وقت گرفت و دو سه ساعت منتظر ماندیم.
کم کم زنگها شروع شد. احوال گرفتنهایی که بر اثر شایعات، مردم را وحشتزده کرده بود. ترسیده بودیم و در نهایت با فرشته تصمیم گرفتیم که کیا را از کودکستان بگیریم و امروز را به خانه برویم. به کودکستان زنگ زدیم تا کیا را آمادۀ رفتن کنند. آنها گفتند که «فقط کیا در کودکستان مانده و بقیۀ کودکان به خانهشان رفتهاند. شما هم زودتر بیایید و کیا را با خود ببرید.» این حرف، نگرانی ما را بیشتر کرد. با تمام سرعت و توان، خود را به کودکستان رساندیم. کیا را گرفتیم و به مقصد خانه راه افتادیم.
شهر اما در آن ساعات (حدود 11 قبل از ظهر) آنقدر آشفته بود که پیدا کردن راه برای رسیدن به خانه بسیار دشوار شده بود. از راههای مختلف و کوچه پس کوچه خود را به خانه رساندیم و پیگیر اخبار شدیم.
خبرها اصلاً خوب نبود و هر لحظه داغتر هم میشد. تیر خلاص خبرهای بد، بعد از ظهر آن روز توسط داکتر عبدالله عبدالله، رئیس شورای مصالحه ملی اعلام شد. خبر کوتاه بود، اما دنیایی از حرف را با خود داشت: «اشرف غنی از کشور فرار کرده است». کشور بدون هدایت شده بود. هر لحظه خبر میرسید که فلانی و فلانی هم کابل را ترک کردند. و همین شد که سربازان پولیس و اردو در کابل سلاحهای خود را به زمین انداختند. یونیفورم خود را بیرون کردند و با لباس مبدّل فرار کردند.
شایعه، یک رئیس جمهور و کابینهاش و لشکری از سربازان را فراری داده بود. اکنون مردم مانده بودند تا ورود افتخارآمیز طالبان را ببینند. آنها آمدند. بدون هیچ مقاومتی. بدون هیچ تلفاتی. خیلی سریع، چهرۀ شهر تغییر کرد. بیرق طالبان با موترهایی که تا چند ساعت پیش مربوط پولیس ملی بود، حَمل میشد. سرعت موترهای دولتی و سروصدایشان چندین برابر شده بود و مردم در سکوت فرو رفته بودند. شهر هم پر بود و هم خالی: پر از آدمهای جدید، با ریشهای دراز و سر و وضع وحشتناک و خالی از امید به فردا.
شام آنروز قرار شد که ما هم از این وحشتکده فرار کنیم. اسناد ما بررسی شد و دوازده روز بعد، ما را به میدان هوایی کابل خواستند. درست یک روز بعد از انفجاری که در میان مردم در مقابل میدان هوایی شده بود و عدۀ زیادی را از بین برده بودند.
گریز از وحشت طالب، آنها را به کام مرگ رسانده بود. ما هم با ترس و لرز و بیم از دستگیری و مرگ، راه افتادیم. ازدحام مردم در مقابل میدان هوایی کابل آنقدر زیاد بود که گویی تمام مردم کابل میخواستند شهر را ترک کنند.
مردم چه با اسناد سفر و چه بی اسناد، قصد خروج داشتند. البته عدهای هم رفتند. طیارههای نظامی آمریکایی مردم را از میدان هوایی کابل به نزدیکترین مرکزشان که قطر یا دبی بود انتقال میدادند و برمیگشتند برای افراد بعدی. این روند تا آخر ماه آگست ادامه داشت.
قرار این شد که ما را در نقطهای دورتر از میدان هوایی جمع کنند و بهصورت دستهجمعی سوار بر موترهای کاستر که با دروازه هماهنگ شده است، به داخل میدان هوایی کابل راه دهند.
صبح ساعت پنج بود که از خانه بیرون شده بودیم و ساعت شش داخل کاستر نشستیم تا به داخل برویم. اما هماهنگی انجام نمیشد. هر لحظه اوضاع تغییر میکرد. هر لحظه هر چیزی امکان داشت و در نهایت تا شب منتظر ماندیم. شامگاه 27 آگست در مقابل دروازۀ شمالی میدانهوایی کابل، جایی که یک قطعۀ مهم امنیت ملی در آن مستقر بود، رفتیم. هماهنگی صورت نمیگرفت و به دلیل ازدحام مردم و ترس از انتحاری دیگر، میزان فیرها و نارنجکها و گازهای اشکآور بینهایت زیاد بود. شب را در کاستر ماندیم. درست در یک قدمی فرار. یک قدم آن سوتر، پرواز در انتظارمان بود، اما راهی برای آن پیدا نمیشد.
فردای آنروز، همهمهای شد که گویا انتحاری آمده است و ما هم مثل بقیه از صحنه فرار کردیم. حدود یک ساعت در نقطهای دیگر ماندیم و وقتی دوباره برگشتیم، دیدیم که این دروازه به دست طالبان افتاده است و راهی برای داخل شدن نیست. راههای دیگر را جُستیم.
یک جنرال آمریکایی که از داخل میدان هوایی با ما در تماس بود وعده داد که تا شب، راهی را برای ورود ما پیدا میکند. تا شب سرگردان در میان دروازههای دیگر بودیم. خستگی و ناامیدی تمام وجودمان را فراگرفته بود. از طرف دیگر، حس نفرتی که از طالبان داشتیم چندین برابر شده بود. وقتی کیا در بغلم از شدت طعم تند گاز اشکآور جیغ میزد و اشک میریخت و ما هم، کاری به جز شستن روی او نداشتیم، این حس انزجار چندین و چندین برابر میشد.
نزدیک شام قرار شد که ما را با تیم دیگری از دروازه اصلی وارد میدان کنند. اما این ماجرا هم تا صبح طول کشید و همین که قصد ورود کردیم گفتند که قرار است انفجاری صورت بگیرد و به ما پیام دادند که سریعاً میدان هوایی را ترک کنیم و به خانه برگردیم. تلاشها ناکام شده بود و بعد از تحمل دو شبانهروز بی خوابی و صدای فیر و زیر دست و پا بودن، به خانه برگشتیم.
امیدی برای فرار نبود. حال آنکه قرار بود به بریتانیا بیاییم و بریتانیا هم زودتر از وقت تعیین شده اعلام کرد که پروازهایش را به اتمام رسانده و عملاً از افغانستان خارج شده است و آخرین پروازش هم در روز دوم بودن ما در مقابل میدان هوایی انجام شده است.
دوباره به خانه سلام میکردیم. این حسی بود که نمیدانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت. دو روز در خانه ماندیم و روز بعد با هماهنگی یک نهاد آمریکایی که قرار شد خروج ما از افغانستان را انجام دهد و بعد از افغانستان ما را به سفارت بریتانیا بسپارد، کابل را به مقصد مزارشریف ترک کردیم. مدتی در مزار ماندیم و با تمام مشکلات بالاخره توانستیم پرواز کنیم.
آن پرواز اما، بسیار سنگین بود. همه حس خوشحالی داشتند که بعد از این همه سختی توانستند از کشور خارج شوند. من اما نمیدانستم به آیندۀ کیا فکر کنم یا خودم را آدمی غرق شده در دنیای مهاجرت بدانم. نمیدانستم که سرعت طیاره چقدر است که زمینِ کشورم این همه برای گریختن از زیر پای من شتاب دارد. اما هر چه بود چند ساعت بعد ما به کمپ کاس در قطر رسیدیم.
شب شده بود و فردای آن روز سفارت بریتانیا ما را از کمپ خارج کرد و تا زمانیکه ویزای ما برای خروج از قطر آماده شد در یک خانه ماندیم. بعدش هم به بریتانیا آمدیم.
ما به بریتانیا آمدیم اما بسیاری از چیزها را با خود نیاوردیم. مردممان همانجا مانده بودند. شهر ما همانجا بود. کار و درس و دوستی و دانشگاه و حتی دکان سرکوچۀ ما همانجا مانده بود. نمیدانستیم که چه چیزی را با خود به اینجا آورده بودیم. نمیدانستیم که قرار است چه چیزی بر سر کشورمان بیاید؛ ما به اینجا آمدیم تا جان خود را حفظ کنیم. اما هیچ وقت آن آدم قبلی نیستیم و تکههایی از بدنمان در افغانستان است.